خاکریز

قبیله عشق

قبیله عشق نام کتابی است آماده چاپ که روایت لحظات شهادت است

 در ادامه چند خاطره از این کتاب را می خوانید:

قبیله عشق

روایتی عاشورایی از لحظات شهادت شهدا

بازنویس: علی الله اکبری

 

صورت پدر ‌بر رگ‌های بریده پسر

پدر و پسر با هم به جبهه آمده بودند. هر چه گفتیم آقا سید! پشت جبهه به شما بیشتر احتیاجه، همین‌جا بمان، فقط گریه کرد. آخر هم حریفش نشدیم و توی عملیات شرکت کرد.

تیر مستقیم تانک خورد کنار جاده و ترکش سر پسرش را از بدن جدا کرد. به بچه‌ها گفتم جنازه‌اش را پنهان کنند تا پدرش نبیند.

رسیدیم پشت جاده شلمچه، آقا سید نگران جلو آمد و پرسید؟ سید عباس کو؟

ـ ماند پشت خاکریز قبلی

ـ چرا؟ واسه چی جلو نیامد؟

ـ حالا بعداً می‌آید.

انگار فهمید خبری شده. اصرار کرد که کجاست و چه به سرش آمده؟

دست بردار نبود. آوردمش کنار جاده، گفتم: همین‌جاست. بگرد و پیداش کن.

نگاهی به من و نگاهی به اطراف کرد. رفت سراغ جنازه شهدا، گشت تا عباس را پیدا کرد، بدون سر. نشست و گردن بریده پسرش را به سینه چسباند. تحمل این صحنه را نداشتم. صدایش را می‌شنیدم که با گریه خطاب به جدش امام حسین(علیه‌السلام) می‌گفت: آقا جان! شما در کربلا صورت به صورت علی‌اکبر گذاشتی دلت آرام نگرفت، حالا من صورتم را به رگ‌های بریده پسرم می‌گذارم...

اشک‌هایش را پاک کرد و راه افتاد. گفتم:  حاجی شما برگرد عقب. با تعجب نگاهم کرد و گفت: پسرم جای خودش جنگید و رفت. من هم به جای خودم باید بیام. هر کس باید بارش را خودش به مقصد برساند.

راوی: سردار جعفر جهرودی‌زاده

منبع: نبرد در الوک، سردار جهرودی‌زاده، ص 80.

 

مثل حبیب

عاشق جبهه بود و ارادت زیادی به حضرت ابا‌عبد‌الله‌الحسین و قمر بنی‌هاشم(علیهما‌السلام) داشت.

پدرم وصیت کرده بود بعد از شهادت و هنگام خاک‌سپاری، پیشانی‌بند «یا حسین شهید» بر پیشانی‌اش ببندند. پیشانی‌بند را بردم تا بر پیشانی‌اش ببندم. روی جنازه را کنار زدم ... سری در بدن نبود. خواستم بر بازوی راستش ببندم، آن هم قطع شده بود ... بر گلوی بریده‌اش بستم.

راوی: محمود حسنی، فرزند شهید

منبع: نشریه جاودانه‌ها، شماره 26، ص 4. (کنگره سرداران شهید همدان)

 

3

مسلمانان حسین مادر ندارد

عملیات نزدیک بود. باید بچه‌ها را آماده می‌کردیم. آن روز تا غروب کلاس‌ها و تمرین‌های مختلف آموزشی را برای بچه‌ها برگزار کرده بودیم. همه خسته و کوفته برگشتیم اردوگاه شهدای تخریب لشکر 17 علی‌بن ابی‌طالب(علیه‌السلام). خیلی‌ها از فرط خستگی شام نخورده خوابیدند.

شهید حسین قاسمی پیشم آمد و گفت: امشب می‌خوام مجلس روضه به پا کنم.

ـ بچه‌ها خسته‌ان، خیلی‌ها خوابیدن. کسی استقبال نمی‌کنه.

ـ من به کسی کار ندارم. معلوم نیست کی فرصت کنیم دوباره برای آقا عزاداری بکنیم.

پاهایش را برهنه کرد و رفت وسط محوطه اردوگاه، توی تاریکی با صدای بلند شروع کرد به خواندن:

مسلمانان حسین مادر ندارد                           غریب است و کسی بر سر ندارد

همین یک بیت را می‌خواند و تکرار می‌کرد. بچه‌ها از چادر‌ها ریختند بیرون و دور حسین جمع شدند.

مجلس عجیبی شد. با همین تک بیت هم سینه زدیم، هم روضه خواندیم، سوختیم و گریه کردیم.

هنوز صدای حسین و خیلی از بچه‌ها که بعدا شهید شدند توی گوشم طنین‌افکن است.

راوی: حاج حسین کاجی.

 

4

قبل از آن‌که مرا در قبر بگذارند

وصیت می‌کنم مرا در گلزار شهدای ساری دفن کنند و تنها امید من که همان دستمال سبزی است که همیشه در مجالس مذهبی همراه من بوده و به اشک چشم دوستانم متبرک شده است را روی صورتم بگذارند. قبل از آن‌که مرا در قبر بگذارند، مداحی داخل قبر برود و مصیبت جده غریبم حضرت فاطمه زهرا(سلام‌الله علیها) و جد غریبم امام حسین(علیه‌السلام) را بخواند.

به شب اول قبرم نکنم وحشت و ترس                           چون در آن لحظه حسین است که مهمان من است.

منبع: نشریه اشراق اندیشه، شماره 11، ص 29، وصیت‌نامه شهید سید مجتبی علمدار.